سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سخا


لینک دوستان

صهبا
مهندسی سخت افزار ( وبلاگ اصلی)
مهندسی سخت افزار

لوگوی دوستان




تعداد بازدید

v امروز : 3 بازدید

v دیروز : 5 بازدید

v کل بازدیدها : 75661 بازدید

فهرست موضوعی یادداشت ها

91/7/24 :: 2:44 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

حجة الاسلام شیخ یحیی عابدیاولین ملاقات من با آقای علامه در سال 1325 بود. من 15، 16 سالم بود که برای طلبگی به قم رفتم. یک روز ظهر رفته بودم دکان سنگکی نان بخرم. شیخی قبل از من آن جا بود. تا مرا دید سلام کرد. من در زنجان ندیده بودم یک بزرگ تر به کوچک تر سلام کند، آن هم یک معمم به یک بچه. سرخ شدم وعرق کردم. گفت: شما آمده اید طلبه شوید؟ من با خجالت گفتم: بله. گفت: چه می خوانید؟ گفتم: شرح لمعه. گفت: من دنبال هم مباحثه ای می گشتم؛ حالا بیا با هم مباحثه کنیم. من بیشتر خجالت کشیدم چون ایشان بیست سالی از من بزرگتر بود. گفت: شما را خدا رسانده. کار، کار خداست. شما کجایید؟ آدرس خود را گفتم. ایشان یادداشت کرد و گفت: من فردا فلان ساعت می آیم. فردا سر ساعت آمد و نشستیم. گفت: ما با هم مباحثه می کنیم به شرط این که هر روز شما بخوانید. حالا نگو می خواهد بیان من را باز کند و ادبیاتم را امتحان کند. هر روز ایشان می آمد و من برای این که باید می خواندم، بیشتر مطالعه می کردم و مطالب را از حواشی در می آوردم.

یک روز گفت: من می خواهم برای شما چند بیت شعر بخوانم. این ها اولین اشعاری بود که من از ایشان شنیدم:

 

صد بار گر از دست غمت خون رود از دل

از در چو درآیی همه بیرون رود از دل

 

بعد زد زیر آواز. آن وقت هم صدای خوبی داشت.

 

گـر قـصـه‌ی عـشـق مـن و یـارم بـنـگارنـد

صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل

 

بعد گفت: این بیت بعدی را خوب دقت کن باید برایم معنی کنی.

 

در قـتـل مـن ای مـه بکـش آهـسـته کمان را

حیف است که پیکان تو بیرون رود از دل

 

من معنایش را توضیح دادم. گفتم: اجازه دهید بنویسم. نوشتم. ایشان ورقه را برداشت و دید و گفت: به به خط شما هم خیلی خوبه. این اشعار از مرحوم سید اسماعیل صدر جد امام موسی صدر است.

بعد از مدتی ایشان گفت: خوبه که ما شرح اشارات بخوانیم. اگر ندارید از آقا موسی شبیری زنجانی عاریه بگیرید. من رفتم و گرفتم. فردا ایشان آمد. گفت: نمط تاسع را می خوانیم، مرحوم آقا شیخ آقا بزرگ هم برای ما از نمط تاسع شروع کرد ( این قسمت در مقامات عرفاست.) باز هم به شرط این که شما بخوانید. بعد از ده روز ایشان احساس کرد من در منطق ضعیف‌ام. گفت: آقا جون ما باید یک دور هم منطق بخوانیم. این را بگذارید کنار، از فردا حاشیه ی ملاعبدالله می خوانیم. باز هم شرطش این است که شما بخوانید.

بعد از مدتی گفت: شما درس آقای بروجردی هم بیایید. من دیگر بیشترخجالت کشیدم. گفت: نه برای درس، بلکه تماشای چهره‌ی ایشان و بودن در محضر ایشان برای شما آموزندگی دارد. یک ساعت زودتر می رویم حاشیه‌ی ملاعبدالله را مباحثه می کنیم، یک ربع هم تفریح تا آقای بروجردی بیایند. این روش شاید ده ماه طول کشید. حاشیه ی ملاعبدالله را از بای بسم الله تا تای تمت یک دور با تحقیق خواندیم.

بعد گفتند: حالا اساس الاقتباس خواجه نصیر را می خوانیم. البته آن به آخر نرسید.

درس مرحوم آقای بروجردی را ایشان با مرحوم آقا جواد خندق آبادی و دو نفر دیگر مباحثه می کردند. به من هم گفته بودند: توهم بیا بنشین تا راه و رسم مباحثه را یاد بگیری. ما هم دربست در اختیار ایشان بودیم و هر چه می گفت گوش می دادیم.

نزدیک محرم ایشان به من گفت: من دلم می خواهد محرم برویم زنجان و من در آن جا منبر بروم. من هم خیلی خوشحال شدم. دو روز به محرم مانده، صبح زود با اتوبوس آمدیم تهران. شب رفتیم منزل دایی ایشان در خیابان مهدی خان شاه پور. شام مختصر را از بیرون تهیه کرد. شب خوابیدیم. صبح رفتیم راه آهن. هشت ساعت طول کشید تا رسیدیم به زنجان. زنجان آن وقت خیلی کوچک بود.چهل پنجاه هزار نفر بیشتر جمعیت نداشت و خیلی هم خوش آب و هوا بود. ماشین هیچ نبود. وسیله‌ی ایاب و ذهاب افراد متمکن درشکه بود. رفتیم منزل پدر. ایشان شب آن جا ماندند. فردا ایشان را بردم مسجد سید خدمت پدر دکتر مجتهدی معروف به امام جمعه که از شاگردهای مرحوم سید علی آقا قاضی طباطبایی بود. این دو هم دیگر را درک کردند. بنا شد آقای علامه بعد از نماز مغرب و عشا منبر بروند. منبر ایشان در زنجان گل کرد. هم مطالب جالب بود، هم آواز خوبی داشت و روضه‌ی خوبی می خواند. دوازده شب آن جا منبر رفت و منبرشان خیلی شکوفا شد.

آن وقت نوعا در خانه ها نان می پختند. یکی دو بار سر سفره‌ی ما نان خورد، گفت: به مزاجم نمی سازد. تنها یک سنگکی در زنجان بود، رفت آن را پیدا کرد. نان سنگک می خرید. شب سوم آقای امام جمعه ایشان را برد خانه اش. ایشان از دستمال نان سنگک درآورد. آقای امام جمعه تعجب کرد. شب به ایشان سخت گذشته بود. صبح زود آمد سراغ من. قرار شد ایشان روزها در یک حجره درمدرسه‌ی سید باشند و شب ها بیایند خانه ی ما. من گاهی صبح ساعت هشت می رفتم مدرسه، می دیدم ایشان نشسته و فقط فکر می کند. چهار ساعت بعد می رفتم، باز می دیدم همین جور نشسته فکر می کند.

در این مسافرت من ایشان را دو بار بردم مدرسه‌ی توفیق چون قبلا شاگرد آن جا بودم و می خواستم اساتیدم را ببینم. همان دفعه‌ی اول که وارد شدیم، مرحوم روزبه در حیاط بود. گفتم: ایشان از اساتید ما و مدیر این جا هستند. نیم ساعتی با هم ملاقات کردند. دو سه لغت بینشان رد و بدل شد، مرحوم روزبه خیلی حاضر جواب آن ها را جواب داد. دو سه روز بعد این قضیه تکرار شد. باز ملاقات در حیاط مدرسه بود. روی هم رفته شاید یک ساعت این دو بزرگوار هم دیگر را ملاقات کردند.

سال 1329 نزدیک تابستان ایشان به من گفت: امکاناتی فراهم کن من می خواهم سه ماه تابستان زنجان باشم. من خیلی خوشحال شدم. من زودتر رفتم و ایشان همراه با همسر و دو دخترشان بعد آمدند. یکی دو شب خانه‌ی ما بودند. بعد خانه‌ی مرحوم آقای همایونی ـ همکار آقای روزبه ـ را برای ایشان اجاره کردیم. این منزل تقریبا در شمال زنجان بود. البته باغات زنجان در جنوب آن بود. صبح ها با هم می رفتیم در این باغ ها مقدار زیادی راه می رفتیم. ایشان می خواست من را با مثنوی آشنا کند. اشعار مثنوی را گاهی ساده می خواند و گاهی با آواز. گاهی توضیح می داد مثلا از اشعاری که چند روز درباره اش صحبت کرد، این اشعار بود:

 

خضر کشتی را برای آن شکست

تا تـوانـد کـشتی از فجـار رست

چون شکسته می رهد بشکسته شو

امـن در فـقر است انـدر فـقر رو

نرده بـان خـلق این ما و من است

عاقـبت زین نردبان افـتادن است

هر که بالاتـر رود ابـلـه تـر است

کاستخوان او بتر خواهد شکست

این فروع است و اصولش آن بود

کـه تـرفـع شــرکـت یـزدان بـود

 

می گفت: زمان رضا شاه که همه‌ی درها را به روی ما بستند، من چهار سال در خانه بودم و انیس و مونس من کتاب مثنوی بود و آن را مطالعه می کردم. لذا زیاد حفظ بود و من را هم تشویق می کرد که آن را مطالعه کنم. می گفت: با آن متشابهاتش کار نداشته باش.

عصرها ایشان می رفت شمال زنجان در بیابان ها و تپه ماهورها. یک روز بدون اطلاع قبلی به آن اطراف رفتم. ناگهان ایشان را دیدم، گریه کرده و چشم هایش قرمز شده تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و گریه اش را پاک کرد.

چند سال گذشت. سال 1332 بعد از تابستان من از زنجان به قم برگشتم. رفتم سراغ ایشان تا من را دید گفت: تکلیف عوض شد. غیر از درس آقای بروجردی همه چیز تعطیل. آن هم چون جنبه‌ی آموزندگی اخلاقی دارد. من امسال رفتم ونک، دیدم مردم رساله را نمی فهمند. این رساله ها را طلبه ها هم نمی فهمند. باید بنشینیم آن را آسان کنیم. ما بحث اجتهاد و تقلید رساله را به اتفاق آقای اخلاقی و مرحوم قدوسی اصلاح کردیم. ایشان آن را برد پیش آقای بروجردی و گفت: رساله‌ی مجمع المسایل شما مشکل است و مردم آن را نمی فهمند. ما می خواهیم آن را ساده کنیم. بحث اجتهاد و تقلیدش آماده شده، آن را ملاحظه فرمایید. آقای بروجردی فرموده بود: همه‌ی رساله را بنویسید بعد بیاورید پیش من. ایشان ما را کشید به کار. بعد از ایشان کسی که بیشتر از همه در توضیح المسایل کار کرد، از لحاظ کار علمی من بودم و کسی که زحمت زیاد کشید خانم ایشان بود. آقای قدوسی، آقای اخلاقی، آقای نجف آبادی را وادار می کرد می رفتند مجمع المسایل و جامع الفروع را مطالعه می کردند و می آوردند روی کاغذ. بعد ایشان هفته ای یک روز می آمد تهران پیش حاج شیخ محمد آخوندی. می گفت: این آدم چیز فهمی است. من می روم خانه اش عبارت را می خوانم، او فکر می کند بعد می گوید: این کلمه این جور باشد بهتر است. بعضی جاهای توضیح المسایل به تحقیق ده بار عوض شده است یعنی ما می نوشتیم می دیدیم نشد، خط می زدیم. ایشان می برد پیش خانم، خانم هم با این که بچه شیر می داد و گرفتار بود، این ها را پاک نویس می کرد. بعد که از نقطه نظر ما و ایشان منقح می شد می داد به آقای علی اصغر فقیهی. ایشان از لحاظ ادبی نظراتی می داد و خیلی جاهایش را عوض می کرد. بعد از همه‌ی این ها چون خط من خوب بود، آن را می داد من پاک نویس می کردم.

یک بار جریانی بین من و ایشان پیش آمد که صد در صد من مقصر بودم و رابطه‌مان قطع شد. ماه رمضان من رفتم مسافرت. بعد از ماه رمضان آمدم قم. یک وقت دیدم ایشان از دور گفت: سلام علیکم. آمد و من را در بغل گرفت و بوسید و گفت: چه قدر فراق شما بر من سخت گذشت ! چه قدر منتظر شما بودم ! و فورا دو صفحه کاغذ درآورد و به من داد و گفت: فردا صبح پاک نویس این ها را می گیرم. اصلا مثل این که یک هم چنین اتفاقی نیفتاده. یک کلمه هم به روی خودش نیاورد که در آن جریان تو مقصر بودی و تا آخر عمرش هم نگفت.

بدین ترتیب توضیح المسایل تمام شد. آن را برای تأیید خدمت آقای بروجردی دادند. ایشان خودش وقتنمی کرد مطالعه کند. آن را در اختیار اطرافیان گذاشت. آقای علامه می رفت آن جا تا مطالب را جا بیندازد. بالاخره خیلی طول کشید تا به تأیید آقای بروجردی رضوان الله تعالی علیه رسید.

آقای حاج حسین مصدقی کاغذ فروش بود. دکانش کنار در غربی مسجد جامع بازار بین الحرمین قرار داشت. ایشان بانی چاپ توضیح المسایل شد و از آن هزار جلد چاپ کرد. چه قدر زحمت کشیده شد که این هزار جلد فروش رود و پول آقای مصدقی داده شود. بعضی از طلبه ها که آقای علامه آن ها را می شناخت وقتی برای تبلیغ می رفتند، از این رساله ها به آن ها می داد که بروند و آن جا بفروشند. کم کم توضیح المسایل جا باز کرد و تجدید چاپ شد. الآن متأسفانه از بس فتاوای مراجع را در بین آن عبارات نسبتا شیوا اضافه کرده اند، رساله ها مشوه شده و باید تجدیدنظر شود و یک گروه چهار پنج نفری باید آن را از نو بنویسند.

علامه شکارچی بود. دنبال شکار تک می رفت. دو نفر را با هم در یک مجلس شکار نمی کرد، چون گیرنده ها متفاوت است. من و آقای اخلاقی خیلی رفیق بودیم ولی با اخلاقی جدا بود و با من جدا. با آقای قدوسی هم ایشان خیلی رفیق بود ولی جدا بود.

علامه‌ طباطبایی تازه آمده بود قم و هنوز جلوه ای نکرده بود. ایشان با آقای علامه طباطبایی ارتباط برقرار کرده بود و به طور خصوصی خدمت ایشان می رفت.

آقای علامه از چند نفر زیاد اسم می برد. اول اول از آقا شیخ آقا بزرگ ساوجی شاید هیچ مجلسی منعقد نمی شد مگر این که دو سه بار از ایشان اسم می برد. بعد آقا سید رضا دربندی بعد حاج میرزا ابوالحسن شعرانی و آقای الهی قمشه ای بعد مرحوم آقای بروجردی و مرحوم آقای طباطبایی. البته از حاج سید مهدی قوام به عنوان یک منبری خوب و اخلاقی و از آقا شیخ محمدحسین زاهد هم تعریف می کرد.

ایشان می گفت: در قدیم صبح زود سوار اسب می شدم و تا شب ده ها منبر می رفتم. یکی دو ساعت در بین روز استراحت داشتم. هر منبر پنج قران می دادند. اگر یک روز به یکی از منبرها نمی رسیدم، شب خوابم نمی برد که پنج قران از دستم رفته است. تا رسیدم به آقا شیخ آقا بزرگ ساوجی. ایشان مرا منقلب کرد و مادیات در نظر من صفر شد به طوری که اگر کره‌ی زمین هم طلا باشد، برای من با خاک علی السویه بود. آقا شیخ آقابزرگ منبر را برای من قدغن کرد و گفت: باید تو درس بخوانی. من پیش ایشان شروع به درس کردم.

بعضی روزها در تابستان می آمدیم باغ نوی ونک. آقای زاهدی آن جا را گله به گله به افراد اجاره می داد. آقای علامه یک محوطه ای را اجاره کرده بود. در ده ونک یک دکان بود، آن هم مال آمیرزا باقر پدر آقای علامه ولی ایشان برای همان یک روز که می خواست از ما دو سه نفر پذیرایی کند، وسیله‌ی پذیرایی را از تهران فراهم می کرد. یک روز به من گفت: مدتی قبایم کهنه شده بود و چند وصله داشت. پدرم یک قواره پارچه به من داد گفت: این پارچه را قبا بدوز. بعد از چند روز هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم قبول کنم آن را در بقچه گذاشتم خدمت پدر رفتم و گفتم: پدرجان نمی توانم بپذیرم. اجازه بدهید خدمت خودتان باشد.

یک سال بعد از تابستان آقای علامه به من گفت: من باید منزل اجاره کنم. سعی کن برای من یک خانه پیدا کنی که خیلی ارزان باشد؛ چانه بزن قیمت را بیاور پایین. من خانه ای برای ایشان اجاره کردم به ماهی هفت تومان. دو تا اتاق داشت. یک اتاق محل زندگی زن و بچه و یک اتاق با یک تخت چوبی و یک گلیم، باقی اتاق هم خالی بود. اغلب توضیح المسایل روی این تخت پاک نویس شد. من موظف بودم اول آفتاب بیایم. ایشان پشت در منتظر من بود. روی تخت و گلیم مجبور بودم بنشینم و حدود سه ساعت کار می کردیم. شاید در این سه ساعت یک پیاله چایی می آورد و شاید هم نمی آورد. نزدیک درس آقای بروجردی که می شد. با هم می رفتیم درس آقا.

آقای علامه نزدیک تابستان که هوا گرم می شد خانم و بچه ها را می فرستاد تهران و خودش بقچه اش را بر می داشت، می آمد حجره‌ی آقای قدوسی در مدرسه‌ی فیضیه ( اولین حجره دست چپ از در شرقی.) یک تخت آقای قدوسی، یک تخت آقای علامه، یک تخت هم یک طلبه‌ی خرم آبادی بود. باز هم من ایشان و مرحوم قدوسی را ساعت ها می دیدم که همین طور نشسته بودند و فکر می کردند.

ایشان آمد تهران. من قم بودم. هم دیگر را دیدیم گفت: تکلیف عوض شد. حالا باید مدرسه باز کنیم. روایت هم دارد از همان راهی باید دشمن را شکست داد که او از آن راه وارد شده. ما از راه فرهنگ شکست خورده ایم و باید از راه فرهنگ وارد شویم. قبل از تآسیس مدرسه یک سال تمام ایشان با آقای مزینی، حاج سید صدرالدین جزایری، آمیرزا علی آقای غفوری، آقای قاینی و بنده در منزل مرحوم حاج مقدس در بازار عباس آباد که آن هم یک اتاق داشت جمع می شدیم و مذاکره داشتیم که برای تأسیس مدرسه چه کار باید کرد؟ اگر کسی یک حرف مفیدی می گفت، ایشان فورا می نوشت. چون درد مال ایشان بود. یک شب من گفتم: راجع به کلاس خط هم فکر کردید؟ فورا نوشت که کلاس خط باید داشته باشیم.

بعد از یک سال پی ریزی و برنامه ریزی، آقای احمدزاده خانه ای قدیمی که الآن دبستان علوی شماره‌ی یک است را در اختیار دبیرستان گذاشت. آن جا مدیر و معلم و خادمش آقای علامه و روزبه بودند و تا حدی آقای غفوری. دوره ی اول بیست و دو سه نفر شاگرد بودند که آقای علامه شکار کرده بود.

آقای روزبه با پدر و مادرش از زنجان آمده بودند تهران خیابان، بوذرجمهری نو خانه ی محقری دست و پا کردند و آن جا زندگی می کردند تا این که در خیابان شاه پور این دو یاری که هم دیگر را بیشتر از دو جلسه در زنجان ندیده بودند، به یک دیگر برخورد می کنند. آقای روزبه در دبیرستان تخت جمشید تدریس
می کرد و خبری از آقای علامه نداشت. آقای علامه منویات خودش را در مورد تأسیس مدرسه به او
می گوید و آقای روزبه هم جواب می دهد که من حاضرم مدیریت آن جا را به عهده بگیرم. بعد از آن این دو نفر، یار غار هم بودند و با هم مسئولیت مدرسه‌ی علوی را به عهده گرفتند.

آقای علامه به فکر شکار من بود. از من دعوت کرد رفتم دبیرستان علوی. ایشان مرا با خودش برد کلاس اول که 23 نفر بودند و قرآن داشتند. چند نفری قرآن خواندند. یک ربع آخر کلاس ایشان گفت: خوب حالا هدف از این قرآن خواندن چیست؟ با آن بیان آتشینی که داشت درباره آن یک آیه صحبت کرد. جلسه تمام شد، آمدیم بیرون. ایشان گفت: ما برای این جا یک ضبط صوت می خواهیم و چند تا نوار؛ شنیده ام تو نوار داری؛ خرید این دستگاه هم با خودت. من یک ضبط صوت ریلی بزرگ فیلیپس خریدم و چند نوار قرآن هم آوردم. کم کم پایم به مدرسه ی علوی و تدریس در آن باز شد.

چند سال گذشت تا این که کدورتی بین مرحوم روزبه و مرحوم علامه پیش آمد و آقای علامه نزدیک دو سال به مدرسه نیامد و این سال ها برای ما خیلی تلخ بود. تا این که آقای روزبه مریض شد. ایشان را بردیم مرکز طبی کودکان. دکتر قریب بعد از معاینات به من گفت: خبر بدی دارم، آقای روزبه سرطان دارد. من خیلی منقلب و متأثر شدم. آمدم ونک منزل آقای علامه و گفتم: روزبه سرطان گرفته. حال آقای علامه به هم
خورد. گفتم: حالا دیگر شما باید بیایید مدرسه. من فردا شب عده ای از دکترها را به خانه ام دعوت کرده ام که بیایند درباره‌ی روزبه تصمیم گیری کنیم. از شما می خواهم فردا شب در این جلسه شرکت کنید. ایشان گفت: شما کارتان را بکنید بعد نتیجه اش را به من بگویید. شب بعد از آن جلسه آمدم ونک. آقای علامه
گفت: چی شد؟ گفتم: اکثریت نظرشان این بود که باید ایشان را بفرستیم خارج. آقای علامه به من گفت:
آقا جون ! تا هر چند میلیون خرج داشت، خرج بکن، پای من. ان شاء الله این یک مغز علمی را نجات بدهیم؛ ولی هیچ کس نفهمد.

دو سه روز بعد آقای علامه آمد دست روزبه را بوسید، هم دیگر را بغل کردند و روزبه را برای سفر به خارج از زیر قرآن رد کرد. به این ترتیب آقای علامه به مدرسه برگشت و آن کدورت هر چه بود، در بوته ی فراموشی سپرده شد. آقای روزبه بعد ازسفر اول 5 سال زنده بود تا دوباره سرطان ایشان عود کرد و سفر دوم فایده نبخشید.

آن چیزی که من در علامه دیدم و در هیچ کس نظیرش را جز در روزبه ندیدم، بی اعتنای به دنیا و مادیات بود. سویدای وجود هر دو باور کرده بود که:

 

ألا کل شیء ما خلا الله باطل

و کـل نـعـیـم لا محـالـة زائـل

 

اتاق ایشان گلیم بود بعد شد خرسک. روزبه هم همین طور بود. در بین علما و حتی مراجع، من نظیری برای این دو، در بی اعتنا بودن به مادیات ندیدم. این بزرگترین وجه مشترک این ها بود که هر دو به معنای واقعی عبدالله بودند و هیچ کدام عبد دنیا نشدند. از روزی که من ایشان را دیدم، زاهد نهج البلاغه ای دیدم و این مطلب را هم درباره ی روزبه و هم درباره ی علامه نزد خدا شهادت می دهم.

برخورد این دو سیم، نتیجه اش این همه چراغ های نورانی در سطح جهان شد. تا این که روزبه رفت و به لقاءالله پیوست و علامه هم در جوار او دفن شد. خداوند آن دو را رحمت کند و ما را هم از خواب غفلت بیدار کند. الحمدلله خوشحالیم که این چراغ به دست شاگردان آن ها روشن است و ان شاء الله روشن تر شود.

 

مگر صاحب دلی روزی ز رحمت

کـنــد در حــق درویـشـان دعـایـی

برو به قسمت دوم مصاحبه


نوشته های دیگران ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

سخا

وضعیت من در یاهو

یــــاهـو

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh